داستانک های ملا نصر الدین
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
ملانصرالدین داشت رد میشد دید ۳ نفر دارن دعوا میکنن پرسید چی شده گفتن ۷ تا گردو داریم میخوایم بین هم تقسیم کنیم.
خلاصه ملا رو بین خودشون قاضی کردن.
ملا گفت خدایی تقسیم کنم یا انسانی؟
گفتن خوب معلومه خدایی تقسیم کن.
ملا به اولی ۵ تا گردو داد به دومی ۲ تا و یه پسگردنی هم زد به سومی.
گفتن این دیگه چه جور تقسیم کردنی بود؟!
ملا گفت اگه به دقت نگاه کنین ، خداوند نعمتهاشو همینجوری بین بندگانش تقسیم کرده!
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
روزی خبر اوردن که مادر زن ملا نصرالدین وقتی که رخت و لباس میشسته داخل رودخونه افتاده و جسدش پیدا نشده
*hazyon* *hazyon*
ملانصرالدین با شنیدن خبر سریع به سمت رودخونه رفت و شروع به گشتن در بالای رودخونه میکنه
به ملا نصر الدین *fekr* *fekr*
میگن چرا بالای رودخونه رو میگردی ؟؟ اگه کسی داخل رودخونه بیوفته میره پایین رودخونه
*khande_dokhtar* *khande_dokhtar*
ملانصرالدین رو به بقیه میکنه میگه
شما این خدا بیامرز رو نمیشناسید
مادرزن من هیچیش مثه آدمیزاد نبود
:khak: :khak:
من یه عمره دارم بامعاشرت میکنم مطمعنم که این یه کارشم به آدمیزاد نرفته
روزی ملانصر الدین برای خریدن نان به نونوایی رفت و دید که جمعیت بسیار زیادی در صف ایستادن تا نون بگیرند
*hang*
*aahay* ملانصر الدین ، کمی با خودش فکرکرد و رو به مردم گفت
ای مردم برا چی اینجا این همه به سرو کله ی هم میزنید و بخاطر نانی که میخواید بهایش رو بدهید در صف ایستاده اید
من الان از مغازه اوس کریم شاطر میام که داشت به عنوان نذری نون مجانی به مردم میداد
بعد از اینکه مردم این حرف رو از ملا شنیدن همه به سمت نونوایی اوس کریم شاطر رفتند
ملا نصر الدین اندکی به جلو رفت تا از نونوایی که الان خلوت شده بود نون بگیره و در همین حال با خود حرف میزد
*tafakor* که نکنه اوس کریم شاطر نون مجانی و نذری بده *tafakor*
و برخاطر همین نونوایه خلوت رو رها کرد
:khak: و اون هم شروع به دویدن به دنبال جمعیت به سمت مغازه ی اوس کریم شاطر کرد :khak: